شعر به زبان استاد:
دی شیـــخ با چـــراغ گـــشت همی گـــرد شهــــر
كــز ديــو و دد ملـــولم و انســــانم آرزوســـت
گفتنــــد يــافت مي نـشـــود جســــته ايم مــا
گفـــت آنـــچه يـــافت مي نــشود آنــم آرزوست
سخني در رابطه با كلاس:
اولين روزي كه در كلاس پيش رياضي رفتم بعد از چند سال ياد جواني هاي خودم افتادم. آن روز ها كه حتي انگشت كسي راه را هم نشان نمي داد... و حالا دلم مي خواست فقط اشاره اي باشم. پس رودرروي آفتاب ايستادم.
من به يقين به آنها گفتم : انسان هماني خواهد شد كه در پي آن است. پس گام برداريد كه آفتاب در همين حواليست...
:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15